در روزگاران نچندان دور که از وسایل ارتباط جمعی ، رسانه ها ، اینترنت و فضای مجازی ، خبری نبود مادربزرگها و پدربزرگان آن زمان با قصه ها و داستان هایی از دلاوریها و رشادتهای گذشتگان شان ، فرزندان و نوه هایشان را سرگرم می کردند که این سرگرمی خاطره انگیز و دلنشین چراغ راه و راهنمای نسل آینده می شد ، زیرا در لابه لای آن قصه ها درسهایی از شجاعت ، دلاوری ، اعتماد به نفس و راه حل هایی برای رویارویی با مشکلات و موانع زندگی شان فرا می گرفتند .. .
گرچه امروز مردم وقتی برای شنیدن آن قصه ها ندارند اما پدربزرگها و مادربزرگهای زمان ما هم در دلهایشان همان قصه ها را دارند . کافیست در مجلسشان گوشیها را کنار بگذاریم و با جان و دل گوش به داستان هایشان بسپاریم ...
امروز یکی از آن قصه ها که پدربزرگ برایمان تعریف کرده را برایتان می نویسم . پدربزرگی که در هر بار دیدنش درسی گرفته ام وقتی در مجلسش می نشینی ، با کمال سخاوت تجربیات و اندوخته های حاصل عمرش را در اختیارت می گذارد ...
پدربزرگ تسبیح به دست دانه های تسبیحش را یکی پس از دیگری همراه با ذکر ، لمس می کرد ، دیدن این صحنه همراه با شنیدن صدای دانه های تسبیح که یکی یکی از میان انگشتان پدربزرگ رد می شدند و روی دانه ی قبلی سر می خوردند ، فضای نورانی و سرشار از معنویت ایجاد کرده بود
پدربزرگ پس از مدتی سکوت یکی از قصه های نوت را اینگونه برایمان آغاز کرد ( نوت یکی از دلاورمردان بلوچ بوده است که نام طایفه ی بزرگ نوتی زهی از نام ایشان نشات گرفته است )
زمانی که نوت فرزند کیا ، جوانی برومند و دلیر بود ، در همان ایام خبرهای ناگوار و وحشتناکی از بازماندگان کاروان هایی که به سمت مکران رفته بودند به گوش می رسید ، کاروان هائیکه با شور و شوق و با امید به اینکه از حاصل تجارت شان ، زندگیشان پربارتر از قبل خواهد شد ، با کالاها و متاع خویش تن به سفر داده بودند اما در منطقه ای به نام تنک سرحا در مکران زمین ( احتمالا تنگه سرحه ، بین شهرستان ایرانشهر و نیکشهر باشد ) کاروان شان بوسیله ی آن موجود عجیب مورد تاراج واقع شده بود و اکثر قریب به اتفاق کاروانیان به صورت وحشتناکی به خاک و خون خویش غلطیده بودند
وقتی خبر قتل عام و تاراج چند کاروان به اطراف رسید ، موج ترس و وحشت ، به دوردستها رسید . حالا دیگر هیچ کس جرات نداشت پا به منطقه ی تنگه بگذارد .
تنگه ای که اطرافش را کوههای سر به فلک کشیده احاطه کرده اند و غیر از این تنگه راه و مسیر دیگر وجود ندارد ،
خلاصه وقتی خبر به نوت و دوستانش رسید هم همه ای در بین شان شکل گرفت ، هر کدام چیزی می گفت . یکی می گفت کاروانیان باید از خیر تجارت با مکرانی ها بگذرند و دیگری می گفت مگر متاع دنیا چقدر ارزش دارد که بخاطرش خود را به کشتن دهیم و ...
تا اینکه نوت با اعتماد بنفسی که دوستانش بارها از وی دیده بودند شروع به سخن کرد و گفت : دوستان من تک و تنها حاضرم بروم و از نزدیک این موجود عجیب را ببینم و بلکه راه چاره ای برای از بین بردنش یافتم ...
نوت دلاور مقدمات سفرش را آماده کرد و صبح خروس خوان سوار بر شتر وفادارش راهی دیار مکران زمین گشت ، او می دانست که امکان دارد هرگز از این سفر برنگردد ، اما دیگر چاره ای نبود . باید مشکل مردمانش و دیگر کاروانیان را حل می کرد ...
خلاصه پس از طی مسیر بالاخره به نزدیکیهای تنگه سرحه رسید ، خورشید در حال غروب بود و اشعه های طلایی رنگ غروب ، کوههای سر به فلک کشیده ی آنجا را زیباتر کرده بود ...
از دور روشنایی دید ، شترش را پشت تخته سنگی پنهان کرد و آرام آرام به طرف آن نور حرکت کرد ، بدون هیچ گونه سروصدایی نزدیک و نزدیکتر شد
از دیدن آن صحنه خشکش زد ، موجودی شبیه انسان اما عظیم الجثه و با بدنی پوشیده از پشمهای سفید رنگ کنار آتشی نشسته بود ، نوت قصه ی ما که سرد و گرم چشیده ی روزگارش بود ، در ذهنش فکری کرد و طوری که در دید آن موجود باشد ، مقداری هیزم را جمع کرد و آتشی روشن کرد ، انگار که هرگز آن موجود را ندیده است . سپس تکه های چوب را یکی پس از دیگری روی آتش می انداخت تا آتش خاموش نشود ، در این لحظه نگاهی به آن موجود پشم آلو انداخت و ناباورانه دید که او هم به تقلید از نوت جوان همین کارها را انجام می دهد . با دیدن این صحنه در ذهن نوت فکری جرقه زد .
نوت مقداری از روغنی که همراهش بود را برداشت و با دستش بازوها و پشتش را چرب کرد و دید که آن موجود هم ادای نوت را در می آورد . سپس نوت ذغالی از کنار آتش برداشت که دیگر چندان داغ نبود و وانمود کرد که آن ذغال را به پشتش می مالد . آن موجود هم دوباره به تقلید از نوت تکه ذغال روشنی را برداشت و به پشتش می مالید که در این لحظه پشمهایش شعله ور شدند و وقتی متوجه آتش شد ایستاد و با حرکاتی دورانی و با سروصدای زیاد می چرخید . اما دیگر بختش برگشته بود و آتش تمام وجودش را گرفت و اینگونه از بین رفت .
وقتی قصه ی پدربزرگ به اینجا رسید با لبخندی گفت : آن موجود پشمالو موقع سوختن هی تکرار می کرد که :
یعنی نوت خودش را چرب کرد و من را سوخت
امیدوارم این قصه ی گذشتگان را پسندیده باشید و اگر قصه های پدربزرگان و مادربزرگان تان را با ما به اشتراک بگذارید ، در این وب نوشت به جمع آوریشان بپردازیم تا برای نسل های بعد از ما به یادگار بمانند . ان شاءالله